رمیکس از علیرضا کهنی چه نامرادی تلخی و دیگر جوان نمیشوم نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو و دیگر به شوق نمی آیم نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو چه نامرادی تلخی ودریغا چه تلخ فرو میریزم با سنگینی این غربت عمیق در سرزمین اجدادی خویش و دریغا چه عطشناک و پریشان پیر میشوم در بارش این گستره ی تشویش در خانه ی خورشید ها و خاطره ها دریغا ، چه بی برگ و بال لال می شوم در دوردست آن گل ها گمان ها و گفتگوها و مگر فراموش میشود سرانجام آن جستوجو ها و آن چشمه و چشم انداز آواز و آرزو ها و مگر فراموش میشود آن بهاری که آمده بود با رقص شکوفه هایش و وعده ی همان بهار که در کرامت ِ درختان تابستانیش هیچ سبد و سفره ای بی نصیب نخواهد ماند از سرشاری میوه های مهربانیش و دریغا بر من چگونه فراموش میشود سبد ها و سفره هایی که سالهاست نه سیب را میشناسد و نه مهربانی را و دریغا بر من چه لال و بی برگ و بال پیر میشوم در این سوی دیوارهایی که از من دزدیده اند ، سیب را و جانمایه سرود های جوانی را و دیگر جوان نمی شوم ، نه به وعده ی این بهاری که آمده است نه به وعده ی آن شکوفه های شکستنی رمیکس از علیرضا کهنی